“معمّربن شمس”، قريه اى داشت كه نامش “بُرش” بود. او آن قريه را وقف سادات و علويّين كرده بود، و در آن قريه وكيل و نائبى داشت كه اهل تقوى و از صالحين بود، نامش “ابن خطيب” و شيعه بود و كارگر و نوكرى را در آنجا گذاشته بود به نام “عثمان” كه او سنّى و بسيار متعصّب بود اين دو نفر از طرف معمّر بن شمس به امور آن قريه رسيدگى مى كردند و بين آن دو نفر هميشه بر سر مذهب نزاع بود. روزى بر سر مذهب با حضور جمع زيادى از اهالى آن قريه نزاعشان بالا گرفت و بالاخره “ابن خطيب” به “عثمان” گفت حالا كه حقيقت واضح شده و تو نمى خواهى زير بار حق بروى بيا قرار بگذاريم. من نام مقدّس “على و فاطمه و حسن و حسين” (عليهم السّلام) را روى دستم مى نويسم، تو هم نام ابى بكر و عمر و عثمان را روى دستت بنويس و اين جمعيت دست مرا با دست تو به هم ببندند و در ميان آتش بگذارند هر كدام كه سوخت معلوم است بر باطل بوده و هر كدام كه نسوخت بر حق بوده است. عثمان به اين قرارداد حاضر نشد مردمى كه در آنجا بودند به عثمان خنديدند و او را مسخره كردند، مادر عثمان كه از پنجره اطاق به جريان و گفتگوى آنها گوش مى داد، در اين موقع ناراحت شد و آنچه توانست به مردم شيعه و مسلمانان آنجا فحّاشى كرد و آنها را لعنت نمود و فريادهائى بر سر آنها كشيد، ناگاه چشمش فوق العاده درد گرفت و همانجا كور شد.
مردم دست او را گرفتند و براى معالجه به حلّه بردند آنها اطباء را حاضر كردند و آنچه توانستند در معالجه اش كوشيدند ولى اثر نداشت بالأخره از معالجه اش مأيوس شدند. روزى جمعى از زنهاى شيعه به ديدن او آمدند و به او گفتند: كه چون تو به شيعيان جسارت كرده اى حضرت “صاحب الامر” (عليه السّلام) به تو غضب كرده اند و تو از اين ناراحتى و نابينائى نجات پيدا نمى كنى مگر آنكه شيعه شوى و اگر شيعه شدى ما ضامنيم كه خداى تعالى تو را شفا دهد. آن زن قبول كرد و چون متوجّه شده بود كه اين كورى و نابينائى در اثر جسارتى بوده كه به شيعيان كرده است متنبه شد و مذهب تشيّع را پذيرفت. زنهاى با ايمان و پاك حلّه او را شب جمعه در مقام حضرت “ولىّ عصر” (عليه السّلام) دخيل كردند و خودشان در خارج ماندند نيمه هاى شب ديدند آن زن ناگهان فرياد مى زند و گريه مى كند و از مقام بيرون مى آيد و مى گويد: حضرت “صاحب الامر” (عليه السّلام) چشم مرا شفا مرحمت فرمود! زنها نگاه كردند ديدند، چشمهاى آن زن بهتر از سابقش شده او ديگر مى بيند كه چند نفر زن آنجا هستند و حتى شكلها و زينتهاى آنها را مشاهده مى كند زنها خوشحال شدند و از او جريان تشّرفش را سؤال كردند. او گفت: وقتى مرا در مقام حضرت “ولىّ عصر” (عليه السّلام) گذاشتيد من به آن حضرت استغاثه نمودم تا چند دقيقه قبل صدائى شنيدم كه كسى به من مى گفت: خدا تو را شفا داد از ميان اين مقام بيرون برو و اين خبر را به زنها كه منتظر تو هستند بگو. من متوجّه خودم شدم ديدم، همه جا را مى بينم. مقام پر از نور است و مردى جلو من ايستاده است. عرض كردم شما كه هستيد؟ فرمود: من “صاحب الامر حجة بن الحسن” هستم! وقتى از جا حركت كردم كه دامنش را بگيرم از نظرم غائب شد. اين قضيّه در شهر حلّه معروف است و پسرش عثمان هم پس از اين جريان شيعه شد بلكه هر كس اين جريان را شنيد معتقد به وجود مقدس حضرت “بقيّه اللّه” ارواحنا فداه گرديد.