از مرد موثّقى به نام حاج آقاى حيدرى در مشهد شنيدم ولى چون در آن زمان قضيّه را خود يادداشت نكرده بودم و حضرت حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ محمّد رازى در كتاب آثار الحجّه صفحه ى ۸۰ از همان مرد مورد وثوق شنيده و نوشته اند من عين آن حكايت را با مختصرى كم و زياد كه از حافظه خودم هم استمداد كرده ام، از آن كتاب نقل مى كنم.
آقاى حاج ميرزا على حيدرى فرمودند: من در تهران اين قضيّه را از حجّه الاسلام والمسلمين جناب آقاى حاج شيخ اسحق رشتى فرزند مرحوم آيه اللّه آقاى حاج شيخ حبيب اللّه رشتى شنيده بودم و سپس در سفرى كه به شام براى زيارت حضرت “زينب” (سلام اللّه عليها) رفته بودم و به محضر مرحوم آيه اللّه آقاى حاج سيّد محسن جبل عاملى رسيدم خود ايشان نقل كردند: در زمان حكومت شريف على بر سرزمين حجاز به مكّه مكرّمه رفتم و قبلاً متوجّه شده بودم كه در اعمال حج خدمت حضرت “بقيّه اللّه” ارواحنا فداه خواهم رسيد و لذا در اعمال حج آن سال زياد به فكر آن حضرت بودم ولى موفّق به زيارت آن حضرت نشدم. تصميم گرفتم كه به وطن برگردم ولى متوجّه شدم كه راه بين مكّه و لبنان بسيار دور است و بهتر اين است كه در مكّه بمانم شايد سال ديگر موفّق به زيارت آن حضرت گردم، لذا آنجا ماندم ولى در سال بعد و بعدتر تا پنج و يا هفت سال موفّق به زيارت آن حضرت نشدم.
(ترديد بين پنج سال و هفت سال از جناب آقاى حاجى حيدرى بود).
در اين بين با حاكم مكّه (شريف على) آشنائى پيدا كردم و با او گاهى رفت آمد مى نمودم او از شرفا و سادات مكّه بود مذهبش زيدى بود، يعنى: چهار امامى بود و اين اواخر خيلى با من گرم بود.
در آخرين سالى كه اعمال حج را انجام دادم و ديدم باز هم مثل آنكه نمى خواهم موفّق به زيارت آن حضرت شوم براى رفع ناراحتّى و نگرانى خودم به يكى از كوه هاى اطراف مكّه بالا رفتم، وقتى بالاى كوه رسيدم آن طرف كوه چمن زارى بود كه هرگز مثل آن را نديده بودم با خود فكر كردم چرا در اين چند سال كه در مكّه بوده ام براى گردش به اينجا نيامده ام؟!

وقتى از بالاى كوه به ميان آن چمن زار رسيدم، ديدم وسط آن خيمه اى برپا است و در ميان خيمه جمعى نشسته اند و يك نفر كه آثار بزرگى و علم از سيمايش ظاهر است در وسط خيمه نشسته، مثل اينكه او براى آن جمع درس مى گويد و آنچه من از سخنان آن آقا شنيدم اين بود كه فرمود: “به اولاد و ذرارى جدّه ى ما حضرت زهراء سلام اللّه عليها در موقع مردن ايمان و ولايت تلقين مى شود و هيچ يك از آنها بدون مذهب حقّه و ايمان كامل از دنيا نمى روند”. در اين بين شخصى از طرف مكّه آمد و به آن آقا گفت:
“شريف محتضر و نزديك است از دنيا برود، تشريف بياوريد!”
من با شنيدن اين جمله حركت كردم و به طرف مكّه رفتم و يكسره به قصر ملك وارد شدم ديدم، او در حال سكرات مرگ است، علما و قضات اهل سنّت اطرافش نشسته اند و او را به مذهب اهل سنّت تلقين مى كنند امّا او به هيچ وجه حرفى نمى زند و فرزندش كنار بسترش نشسته و متأثّر است. ناگهان ديدم! همان آقائى كه در خيمه درس مى فرمود، از در وارد شد و بالاى سر شريف نشست ولى معلوم بود كه تنها من او را مى بينم. زيرا من به او نگاه مى كردم ولى ديگران از او غافل بودند، امّا در من هم تصرّف شده بود كه نمى توانستم سلام كنم و يا از جا حركت كنم او رو به شريف كرد و فرمود:
“قل اشهد ان لااله الاّاللّه”.
شريف گفت: “اشهد ان لااله الاّاللّه”.
او فرمود: “قل اشهد انّ محمّدا رسول اللّه”.
شريف گفت: “اشهد انّ محمّدا رسول اللّه”.
او فرمود: “قل اشهد انّ عليا حجّة اللّه”.
شريف گفت: “اشهد انّ عليا حجّه اللّه” او به همين منوال يك يك از “ائمّه اطهار” (عليهم السّلام) را نام برد و به شريف، اقرار به آنها را تلقين كرد، شريف على هم مرتّب جواب مى داد و اقرار مى نمود تا آنكه به نام مقدّس حضرت “بقيّه اللّه” ارواحنا فداه رسيد، آن آقا فرمود:
“يا شريف قل اشهد انّك حجّة اللّه” (يعنى: اى شريف بگو شهادت مى دهم كه تو حجّت خدائى).
شريف هم گفت: شهادت مى دهم كه تو حجّت خدائى.
اينجا من فهميدم كه دو مرتبه است موفّق به زيارت حضرت بقيّه اللّه (عليه السّلام) مى شوم، ولى متأسّفانه آن چنان قدرت از من گرفته شده بود كه نمى توانستم با او حرف بزنم و يا عرض ارادت كنم.
مرحوم آيه اللّه آقاى سيّد محسن جبل عاملى در سال ۱۳۷۱ قمرى در شام از دنيا رفت و در راهرو صحن حضرت زينب (عليها السّلام) مدفون گرديد.