مرحوم علامه مجلسی رضوان الله تعالی علیه در کتاب بحارالانوار ج ۵۲ ص ۷۰ و مرحوم حاجی نوری در نجم الثاقب نقل کرده‌اند که «ابو راجح حمّامی» در حلّه معروف است و جمعی که مورد وثوق‌اند آن را نقل کرده‌اند و اصل قضیّه این است:
شیخ زاهد عابد و محقّق شمس الدین محمدبن قارون می گوید: در حلّه حاکمی بود که او را مرجان صفیر می گفتند، او مردی ناصبی، مخالف شیعه بود.
روزی بعضی از مغرضین به او گفتند که ابوراجح (که شیعه بود) دائما بعضی از صحابه را لعن میکند.
مرجان دستور داد تا او را حاضر کنند وقتی او حاضر شد دستور داد او را بزنند.
مأمورین به قدری او را زدند که نزدیک به هلاکت رسید، تمام بدن او را مجروح کردند و آنقدر با چوب و تازیانه به صورتش زدند که دندان های او ریخت و زبان او را بیرون آوردن و به سیمهای آهنی آن را بستند و بینی او را سوراخ کردند و ریسمانی از مو داخل سوراخ بینی او کردند و سر آن ریسمان را به دست مأمورین دادند تا او را در کوچه های حله بگردانند و خلاصه به قدری که او را اذیت کردند که به زمین افتاد و مشرف به هلاکت بود خبر وضع او را به حاکم (مرجان) دادند ظالم دستور داد که او را بکشند.
حاضرین گفتند: او پیرمرد است و به قدری مجروح شده که خود به خود همین امشب خواهد مرد و آنها زیاد اصرار کردند که او را نکشد.
فرزندانش جسد مجروح و بیهوش ابوراجح را به منزل بردند و تردیدی نداشتند که در همان شب خواهد مرد.
ولی صبح وقتی که مردم به نزد او رفتند دیدند ایستاده و مشغول نماز است، بدنش سالم و دندانهایش که ریخته بود دوباره درآمده و دندان‌های سالم دارد و اثری از جراحت‌هائی که روز قبل بر او وارد شده دیده نمی شود.
مردم تعجّب کردند از او پرسیدند چه شد که آن همه جراحت از بدن تو برطرف شد.؟!

گفت: من در نیمه‌های شب به حالی افتاده بودم، که مرگ را در یک قدمی خود می‌دیدم، در دل از خدا طلب دادرسی و استغاثه کردم، از مولایم حضرت «بقیة الله» ارواحنا فداه کمک خواستم، اطاق تاریک بود ناگهان دیدم، اطاق پر از نور شد حضرت «ولی عصر» (عجل الله تعالی فرجه) را دیدم، که به اتاق من آمدند و دست مبارک خود را به روی من کشیدند و فرمودند از منزل بیرون برو و برای مخارج عیالت کاری کن، خدا تو را عافیت عنایت فرموده است.
و حالا می بینید، که من بحمدالله صحیح و سالم شده ام.
شیخ شمس الدین محمدبن قارون راوی این قضیه می‌گفت: به خدا قسم من دائماََ با ابوراجح در تماس بودم و همیشه به حمام او می‌رفتم او مردی لاغر و زرد رنگ و بد صورت و کوسه‌ای بود.
آن روز صبح با آن جمعی که به خانه او رفتند، من هم بودم او را به قدری سرحال و چاق و خوش صورت و ریش او بلند و صورت او سرخ دیدم، که فوق العاده تعجب کردم.
حتیٰ اول او را نشناختم عیناََ مثل اینکه با یک جوان ۲۰ ساله رو به رو شده ام! و عجیب تر آنکه در همان قیافه، یعنی مثل یک جوان ۲۰ ساله سرحال و شاداب، تا آخر عمر بود و تغییر نکرد. وقتی قصّه او بین مردم پخش شد حاکم او را خواست و وقتی دید که روز گذشته او را با آن حال دیده و امروز علاوه بر آنکه اثری از آن جراحت در وجودش نیست، بلکه در سیمای یک جوانه سرحال آمده و حتی دندانهایش روئیده است فوق العاده ترسید و از آن به بعد حتی در کاخش که می نشست پشت به مقام حضرت «ولی عصر» علیه السلام که در حله بود نمی کرد و به شیعیان و اهل حله محبت و نیکی می‌نمود و پس از مدت کوتاهی مورد غضب واقع شد و به درک واصل گردید.